آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

ما واکسن 6 ماهگیمون رو زدیم... و این هم گذشت

در تاریخ 15.12.91 واکسیناسیون 6 ماهگی دختر خانم ما انجام شد. خوشبختانه باز هم در یکی از سالمترین هواهای شهر آلوده مان  شازده خانم از منزل به بیرون برده شد.  دخترم انقدر در مطب از همه مادران و نی نی ها و خانم منشی دل برد که نپرس. داخل اتاق عمو دکترش من و پدر و عمو دکتر را هلاک کرد از خنده! عمو دکتر داشتند به لیست معمولا بلند بالای سوالات مامان الهه جواب میدادند و طبیعتا هر چند لحظه یکبار به سر یا دستان خود حرکنی میدادند و با هر حرکتی آدرینا جان رسما غش و ریسه میرفت! و انقدر شیرین میخندید که هر سه ما را به خنده واداشت.  وزن دختر جان ما 6400 و قدش 67 بود. دکتر خیلی راضی بود و اصلا هیچ تره ای برای اصرار ما به افزایش بیش از ا...
21 اسفند 1391

بازهم واکسن و بازهم دل پر غصه یک مادر

بیا در آغوشم گل نازم پاهای زیبای کوچکت سجده گاه من است میبوسم و میبویمشان ببخش که امروز هم باید با دست خودم ببرم تا ضجر بکشی درد بکشی از درد فریاد بکشی با بغض شیر بخوری و باورت نباشد که چه حجمی از درد را به تو تحمیل کرده دستی نامرئی به دلیلی که اصلا در ادراک تو نیست ببخش عزیزم میگویند و میگوییم که همه اینها فقط به خاطر خوبی و سلامتی خودت است ببخش که تو را تا مرز تب 40 درجه میبریم ببخش که درد را به تو تحمیل میکنیم مادر به فدای پاهای قشنگت که امروز متحمل دردی وحشتناک خواهند شد تا دو تا سوزن بدجنس بزرگ دردناک را تاب بیاورند طاقت بیاور دخترکم و باید که طاقت بیاورم و باید که قوی باشم و کنارت تا صبح بمانم که حتما می...
15 اسفند 1391

شش ماهگی مبارک شازده خانومم!

خدا رو شاکرم که 180 روز است که به من اجازه داده تا با یک فرشته همدم و هم نفس باشم. شازده خانوم خانه ما 6 ماهه شد! نیم سالگیت مبارک مادر جان، 120 ساله بشی دختر گلی . ...
10 اسفند 1391

شش ماهگیت ساعت 15:15 دقیقه مبارک شد!

ساعت 15:15 دقیقه من  و شما دو تایی باهم نابترین جشن دو نفره را برای شش ماهه شدنت گرفتیم گل دخترم که اندازه دنیا ها دوستت دارم. درست مثل شش ماه پیش که فقط شما بودی و من و وای که چه لحظاتی بود ... بابایی هنوز به خانه نرسیده بودند و  در نتیجه من و شما با هم سفت همدیگر را بغل کردیم و شادی کردیم به یاد شش ماه پیش اینموقع که بدن شما را به سختی و با زحمت از بدن مادر جدا کردند و به دنیا آمدی. البته امشب مثل هر ماه مهمان داری و بساط ماهگردت به راه است! تازه امشب از ماههای قبل مهمانهای بیشتری داری مامان جان و امیدوارم به همه و به خصوص به شما گل تازه متولد شده ام حسابی خوش بگذرد ولی این جشن عاشقانه دو نفره بی هیچ مراسم  و دنگ و فنگ...
9 اسفند 1391

من و اینهمه خوشبختی محاله! آدرینا مامان بابا را سورپرایز میکند!

عزیزم مامان بابا گفتی گفتیم قبول، تقصیر خودمان است، خوب انقدر با بچه طفل معصوم حرف زدیم که زبانش باز شد! ولی ماشالله از چشم بد دور باشی یه دفعه و تند تند انقدر حالتها و  کارهای جدید داری که جا میمانیم از شما دلبرکم! حتی شاید نتوانم لیست کنم! ولی هر یک کدامش مرحله ای از مراحل رشد محسوب میشود و شما داری همه را یکجا رو میکنی نازم! خیلی خیلی خوشحالم و به وجودت افتخار میکنم و از قدرت بزرگی که می آفریند و می بالاند متواضعانه سپاسگزارم که امروز شاهد رشد و بالندگی دخترکم هستم. باید همه را برایت بنویسم نازنینم که بدانی چقدر ما را به طور فشرده داری خوشحال و سورپرایز میکنی! مرسی مامان جان از اینهمه هدیه که در آستانه شش ماهگیت به ما داد...
9 اسفند 1391

در آستانه شش ماهگی - 2

به یکباره میبینم که دیگر آن طفل آسیب پذیرنیستی، انگار دیگر از نوزادی در آمدی، یک جور خاصی بالغ شدی انگار! و به یکباره هم خوشحال میشوم و هم خودم به خودم تذکر میدهم که هان الهه خانم، قدر لحظه ها را بدان، لحظه ها را خوب خوب مز مزه کن، به زودی دختر گلی یک خانم جوان و زیبا خواهد بود و آنروز مادری کردن در حقش میشود به رسمیت شناختن هویت و فردیت و استقلالش و پذیرش خواسته اش برای دوری از تو و تنهایی و استقلال و با عزیزانی دیگر بودن. پس الان که میخواهد و میخواهی تا هر آنجایی که میتوانی با او باش، لمسش کن، در آغوشش بگیرو ببلع هوایی را که در آن با یک فرشته نفس میکشی. دوست داشته باشیم یا نه این روزها با همه سختی ها و شیرینی های غیر قابل وصف زودتر از آن...
8 اسفند 1391

در آستانه شش ماهگی - 1

عکسهای هفته اول زمینی شدنت را مینگرم... چیزی نمیتوانم بگویم و فقط اشک است و اشک مامان چه کوچولو بودی، چه ظریف و ضعیف ، آسیب پذیر و شکننده ، در کمال نیاز و وابستگی عزیزم، کوچولوی مامان انقدر در حرکات و صداهایت نیاز و اسیب پذیری هست که دل آدم ریش میشود. وای مامان جان باورم نمیشود چطور توانستم در آغوشت بگیرم؟ چطور توانستم به تو شیر بدهم؟ چطور با همه ندانستنها و بی تجربه گیها و ترسها و دلهره ها، دردهای طاقت فرسای خودم و با همه و همه اینها توانستم از تو مراقبت کنم؟ یادت هست عزیزم در بیمارستان گفتند تا دو ماهگی در تمام 24 ساعت باید دوساعت یک بار به مدت حداقل 20 دقیقه شیر بدهید ، و 20 دقیقه هم آروغ بگیرید و پوشکش را هم عوض کنید. و من و بابا &...
7 اسفند 1391

یک دختر خیلی مهربان و منصف و عادل

درست روزی که اینجا پست گذاشتم که دخترم "مامان" میگه،  عزیز دل برای اینکه هیچ فرقی بین مامان و بابا نگذاره در نبود پدرش یهو در اومد و گفت: " ببا!" باز هم به کسر ب اول و تشدید ب دوم! ولی بعد از چند بار خیلی قشنگ و رک و پوست کنده و بی تعارف میگه: " بابا"!  الهی مادر فدای بابا گفتنت بشه! چه شیرین بابا میگی! مرسی دختر منصف و عادل و مهربان مامان و بابا!
7 اسفند 1391

یعنی باور کنم که گفتی ...؟!

چندین و چند بار این لفظ را لا بلای گریه ها و خنده ها و صدا در آوردنهایت شنیده بودم ولی انقدر سنت کم بود که به خودم اجازه جدی گرفتنش را ندهم. خدای من! واقعیت این است که  تقریبا از 3.5 ماهگی میگفتی مامان! با کسر میم اول و تشدید میم دوم یعنی چیزی شبیه memman  ! حالا فیلمهایت را چندین و چند بار میبینم، نه جایی برای انکار دارد و نه جایی برای تعبیرش به لفظی دیگر! عزیز دلم به خصوص هر وقت در موقعیتی نا خوش آیند گیر میکند من را صدا میکند و میگوید: ممان! فکر کن! یک دختر کوچولوی نازنین فسقلی با صدایی به غایت دخترانه و ظریف نیمی گریان و نیمی عشوه کنان بگوید ممان! آنهم از 3.5 ماهگی! خدایا عظمتت را میستایم که چه شاهکاری آفریده ای و چه شگفت ا...
5 اسفند 1391

چرا وبلاگ شازده خانوم دیر به دیر آپدیت میشود؟!

به یک دلیل ساده و کوتاه و منطقی: به جای اینکه به صفحه مانیتور زل بزنم و تایپ کنم از شما و شیرینیهایت، ترجیح میدهم به خود نازنینت چشم بدوزم و غرق بودن با هم در حال حاضر و در این لحظه شویم. میدانم که یاد و تاریخ  بسیاری از  اتفاقات ساده و روزمره یا مهم و اصلی زندگی و رابطه مان را از دست میدهم و البته که این افسوس دارد ولی شیرین من واقعا ترجیح میدهم لحظه لحظه ممکن را با خودت بگذرانم و نه با وبلاگت. گاهی دلم میخواست یک میرزا بنویس کنارم بود و من میگفتم و او مینوشت! یا بهتر اینکه خودش میدید و مینوشت ، انقدر دلم میسوزد از اینکه هر لحظه را نمیتوانم ثبت کنم در اینجا ولی به روش خودم یک آرشیو عالی برایت دارم مادرم. دوربین مامان همیشه دم ...
5 اسفند 1391
1